بندباز و نسیم
در میان دو صخره بلند که درهای عمیق را از هم جدا میکرد، بندبازی زندگی میکرد به نام «آرش». او نه به خاطر حرکات نمایشی و خطرناک، که به خاطر یک ویژگی منحصر به...
```php ``` ```php ``````php
در میان دو صخره بلند که درهای عمیق را از هم جدا میکرد، بندبازی زندگی میکرد به نام «آرش». او نه به خاطر حرکات نمایشی و خطرناک، که به خاطر یک ویژگی منحصر به...
در درههای سنگی و دورافتاده یک کوهستان، حجاری زندگی میکرد به نام «بهرام». او به ساختن مجسمههایی از حیوانات شهره بود که گویی زنده بودند و در حال نفس کشیدن. اما بهرام رازی داشت...
در حاشیه یک شهر شلوغ و پرهیاهو، در انتهای یک کوچه بنبست، یک دفتر کوچک و بینام و نشان قرار داشت. هیچ تابلویی بالای در آن نبود، اما بهترین معاملهگران شهر، راه رسیدن به...
رضا مردی بود که در یک بیابان زندگی میکرد. نه یک بیابان واقعی از شن و ماسه، که یک بیابان درونی. زندگیاش خشک و بیحاصل بود و تنها چیزی که در این بیابان رشد...
سامان، ستاره تیم تنیس جوانان بود. پسری با استعدادی خام و قدرتی که مربیان را به تحسین وامیداشت. سرویسهایش مانند صاعقه بود و ضربات فورهندش، توپ را با خشمی رامنشدنی به زمین حریف میکوبید....
آخرین دیدگاهها