رودخانه و جویبار

سامان، ستاره تیم تنیس جوانان بود. پسری با استعدادی خام و قدرتی که مربیان را به تحسین وامی‌داشت. سرویس‌هایش مانند صاعقه بود و ضربات فورهندش، توپ را با خشمی رام‌نشدنی به زمین حریف می‌کوبید. او برای بردن به دنیا آمده بود؛ برای در هم شکستن حریفان با قدرت مطلق.

اما سامان یک راز داشت، یک نقطه ضعف که مانند ترکی کوچک روی یک الماس بی‌نقص بود. او فقط وقتی می‌برد که همه چیز طبق نقشه‌اش پیش می‌رفت. اگر یک سرویس به تور می‌خورد، اگر یک ضربه آسان را از دست می‌داد، اگر حریفش با یک حرکت غیرمنتظره او را غافلگیر می‌کرد، آن ترک کوچک به یک شکاف عمیق تبدیل می‌شد. شانه‌هایش می‌افتاد، چهره‌اش در هم می‌رفت و صدای ضربه‌های خشک و خشمگین توپ، جای خود را به ناله‌ای از ناامیدی می‌داد. او یک بازی را نمی‌باخت؛ او در یک لحظه، خودش را می‌باخت.

یک روز بعد از یک شکست تلخ دیگر، راکتش را در ساکش انداخت و بدون اینکه با کسی حرف بزند، از باشگاه بیرون زد. بی‌هدف شروع به قدم زدن کرد و پاهایش او را به سمت حاشیه شهر، به کنار یک رودخانه قدیمی، کشاند.

او روی یک تخته‌سنگ نشست و به آب خیره شد. رودخانه، پهن و قدرتمند بود. درست مثل بازی خودش. با غرور و نیرویی عظیم به پیش می‌رفت. اما چند متر آن‌طرف‌تر، یک سد سنگی بزرگ که در اثر ریزش کوه ایجاد شده بود، مسیر رودخانه را بسته بود. آب با تمام قدرت به سنگ‌ها می‌کوبید، کف می‌کرد، غرش می‌کرد و با خشمی بی‌فایده به عقب برمی‌گشت. رودخانه قدرتمند، در برابر یک مانع، زمین‌گیر و عصبانی شده بود. سامان در آن آب خروشان، تصویر بازی خودش را می‌دید.

غرق در این افکار بود که متوجه حضور پیرمردی در چند قدمی خود شد. پیرمردی با کلاهی حصیری که با یک چوب ماهیگیری ساده، آرام و بی‌حرکت، به نقطه‌ای دیگر از آب نگاه می‌کرد. سامان به مسیری که پیرمرد نگاه می‌کرد، چشم دوخت.

آنچه دید، یک جویبار کوچک و کم‌اهمیت بود که از کنار همان سد سنگی بزرگ، راه خود را باز می‌کرد. جویبار، قدرت و هیبت رودخانه اصلی را نداشت. اما آرام و بی‌وقفه در حرکت بود.

پیرمرد، بی‌آنکه نگاهش را از جویبار بردارد، با صدایی آرام گفت: «چند سال پیش، وقتی این سنگ‌ها ریختند، این رودخانه بزرگ برای ماه‌ها همین‌جا گیر کرده بود. مثل یک غول عصبانی که راهش را گم کرده. تمام قدرتش را به این سنگ‌ها می‌کوبید، اما هیچ فایده‌ای نداشت.»

سامان سکوت کرده بود و گوش می‌داد.

پیرمرد ادامه داد: «اما آن جویبار کوچک… هیچ‌وقت متوقف نشد. هیچ‌وقت نجنگید. وقتی به یک سنگ بزرگ می‌رسید، از کنارش رد می‌شد. وقتی به یک شکاف باریک می‌رسید، خودش را لاغر می‌کرد و از آن عبور می‌کرد. وقتی به یک گودال می‌رسید، آن را پر می‌کرد و دوباره به راهش ادامه می‌داد. او هیچ‌وقت سعی نکرد سنگ را بشکند. او فقط راهش را پیدا کرد.»

پیرمرد مکثی کرد و چوب ماهیگیری‌اش را کمی جابه‌جا کرد. «می‌دانی، هدف این جویبار شکستن سنگ‌ها نیست. هدفش فقط یک چیز است: رسیدن به دریا. او می‌داند که تا وقتی در حرکت است، در نهایت به مقصد می‌رسد. مهم نیست از کدام مسیر. مهم نیست چقدر آرام. مهم فقط ادامه دادن است.»

پیرمرد دیگر چیزی نگفت. چند دقیقه بعد، وسایلش را جمع کرد، سری به نشانه خداحافظی تکان داد و آرام از آنجا دور شد.

سامان تنها ماند. اما دیگر به رودخانه خشمگین نگاه نمی‌کرد. تمام توجهش به آن جویبار کوچک و فروتن بود. او به رقص آب دور سنگ‌ها خیره شده بود. به تسلیم شدنش در برابر موانع، نه از روی ضعف، که از روی هوشمندی. به پشتکار بی‌صدایش. او دیگر صدای غرش رودخانه را نمی‌شنید؛ فقط صدای آرام و بی‌وقفه جویبار را حس می‌کرد که با هر حرکت، زمزمه می‌کرد: «راهی پیدا کن… فقط به حرکت ادامه بده…»

روز بعد، سامان در یک مسابقه دیگر شرکت کرد. در ست اول، دو امتیاز حیاتی را از دست داد. مثل همیشه، خشم در وجودش جوشید و شانه‌هایش شروع به افتادن کرد. می‌خواست راکتش را به زمین بکوبد. اما ناگهان، تصویر آن جویبار کوچک در ذهنش جان گرفت. صدای آرام پیرمرد در گوشش پیچید: «او هیچ‌وقت نجنگید… او فقط راهش را پیدا کرد.»

سامان مکث کرد. به جای کوبیدن راکت، یک نفس عمیق کشید. به پاهایش نگاه کرد و دوباره روی خط سرویس ایستاد. این بار، دیگر خبری از آن سرویس‌های انفجاری و خشمگین نبود. ضربه‌هایش آرام‌تر، اما با فکری بازتر زده می‌شد. او دیگر تلاش نمی‌کرد حریفش را در هم بشکند. او فقط تلاش می‌کرد امتیاز بعدی را بگیرد. او دیگر رودخانه نبود؛ او جویبار شده بود.

آن روز، سامان مسابقه را نبرد. اما برای اولین بار در زندگی‌اش، خودش را هم نباخت. او یاد گرفته بود که چگونه جریان داشته باشد. و می‌دانست، با این جریان، دیر یا زود، به دریای خودش خواهد رسید.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *