بندباز و نسیم

در میان دو صخره بلند که دره‌ای عمیق را از هم جدا می‌کرد، بندبازی زندگی می‌کرد به نام «آرش». او نه به خاطر حرکات نمایشی و خطرناک، که به خاطر یک ویژگی منحصر به فرد شهرت داشت: او با آرامشی باورنکردنی روی طناب راه می‌رفت، گویی روی زمین صاف قدم برمی‌دارد. حتی در بادهای شدید، تعادلش به ندرت به هم می‌خورد.

بسیاری از جوانان نزد او می‌آمدند تا راز این آرامش و تعادل را بیاموزند. یکی از آنها، شاگردی به نام «کاوه» بود. کاوه جوان، پر از استعداد و شجاعت بود، اما یک مشکل داشت: او با باد می‌جنگید.

وقتی نسیمی از چپ می‌وزید، کاوه با تمام قدرت، بدنش را به راست متمایل می‌کرد تا تعادلش را حفظ کند. وقتی باد از راست می‌آمد، او با انقباض عضلاتش به چپ فشار می‌آورد. هر قدمش روی طناب، یک نبرد آگاهانه و پر از تلاش بود. او دائماً در حال «فکر کردن» به تعادل بود. در روزهای آرام، عملکردش خوب بود، اما با اولین باد شدید، تمام تمرکز و انرژی‌اش صرف جنگیدن می‌شد و در نهایت، خسته و لرزان، از طناب پایین می‌آمد.

یک روز، پس از یک تمرین ناموفق دیگر، با ناامیدی نزد آرش رفت. «استاد، من تمام تلاشم را می‌کنم. با هر وزش باد می‌جنگم، اما همیشه این باد است که پیروز می‌شود. من اراده کافی برای حفظ تعادل را ندارم.»

آرش، که در سکوت او را تماشا می‌کرد، لبخندی زد و گفت: «شاید مشکل همین است، کاوه. تو بیش از حد تلاش می‌کنی. تو سعی داری باد را کنترل کنی، در حالی که هیچ‌کس نمی‌تواند باد را کنترل کند.»

او به کاوه اشاره کرد که دنبالش برود. آنها از صخره‌ها پایین آمدند و به کنار یک دریاچه کوچک و آرام رسیدند. آرش یک قایق پارویی کوچک را به آب انداخت و به کاوه گفت: «سوار شو.»

آنها به وسط دریاچه رفتند. آب کاملاً صاف و آینه‌ای بود. آرش پاروها را داخل قایق گذاشت و گفت: «حالا، سعی کن قایق را کاملاً بی‌حرکت نگه داری.»

کاوه با تعجب گفت: «اما… آب که آرام است. قایق خودش بی‌حرکت است.»

آرش گفت: «دقیقاً. حالا تصور کن یک موج کوچک از سمت راست می‌آید. تو برای مقابله با آن چه می‌کنی؟ آیا با تمام وزنت به سمت چپ خم می‌شوی؟»

کاوه گفت: «نه، این کار قایق را واژگون می‌کند. بدن من… ناخودآگاه، یک جابجایی کوچک و نامحسوس انجام می‌دهد تا تعادل را دوباره برقرار کند.»

آرش سری تکان داد. «درست است. تو به آن «فکر» نمی‌کنی. بدنت خودش این کار را انجام می‌دهد. این دانش، در عضلات تو، در وجود تو نهفته است. حالا تصور کن هزاران موج کوچک، از هزاران جهت مختلف، دائماً به قایق برخورد کنند.»

کاوه گفت: «در آن صورت، بدن من هم دائماً در حال انجام هزاران تنظیم کوچک و ناخودآگاه خواهد بود تا در مرکز باقی بماند.»

آرش به چشمان کاوه خیره شد و با صدایی آرام گفت: «انضباط، جنگیدن با باد نیست، کاوه. انضباط، تبدیل شدن به خودِ قایق است.»

او ادامه داد: «تو سعی می‌کنی با هر باد، یک تصمیم آگاهانه بگیری. این کار، تمام انرژی تو را می‌گیرد. اما بدن من، روی آن طناب، دیگر به باد فکر نمی‌کند. او فقط به یک چیز فکر می‌کند: مرکز. در طول سال‌ها، با هزاران ساعت تمرین، من به بدنم یاد داده‌ام که مرکز ثقلش کجاست. من این «مرکز» را آنقدر در وجودم حک کرده‌ام که حالا به یک حس درونی تبدیل شده، مثل حس گرسنگی یا تشنگی.»

«وقتی باد می‌وزد، من با آن نمی‌جنگم. من فقط اجازه می‌دهم بدنم، به طور خودکار، هزاران تنظیم کوچک و نامحسوس انجام دهد تا به آن «مرکز» بازگردد. من به جای جنگیدن با نیروی بیرونی، به یک اصل درونی وفادارم. باد ممکن است مرا کمی به چپ یا راست هل دهد، اما همیشه، همیشه، به مرکز بازمی‌گردم. این دیگر یک انتخاب آگاهانه نیست. این بخشی از وجود من است.»

آنها در سکوت به ساحل بازگشتند.

از آن روز به بعد، تمرینات کاوه تغییر کرد. او دیگر با باد نمی‌جنگید. در عوض، تمام تمرکزش را روی پیدا کردن و حس کردن «مرکز» بدنش می‌گذاشت. او ساعت‌ها روی یک پای خود می‌ایستاد، با چشمانی بسته، تا آن نقطه تعادل درونی را پیدا کند. او دیگر به حرکات بزرگ و واکنشی فکر نمی‌کرد؛ او به ریزترین و نامحسوس‌ترین جابجایی‌های وزنش توجه می‌کرد.

او در حال حک کردن نقشه «مرکز» در ذهن و عضلاتش بود.

ماه‌ها گذشت. یک روز، طوفانی در حال شکل‌گیری بود و بادهای تندی در دره می‌پیچید. کاوه، بر خلاف همیشه، به سمت طناب رفت. او قدم روی آن گذاشت. باد به او تازیانه می‌زد، اما این بار، او نمی‌جنگید. او فقط چشمانش را بست و بر روی آن حس درونی مرکز، تمرکز کرد. بدنش، مانند آن قایق روی دریاچه، با هر وزش باد، به آرامی و به صورت خودکار، جابجا می‌شد. او دیگر یک مبارز نبود؛ او یک رقصنده بود که با باد می‌رقصید.

آن روز، کاوه برای اولین بار، تمام مسیر را در طوفان طی کرد. او به آن سوی دره رسید، نه با اراده‌ای پولادین، که با تسلیمی هوشمندانه. او یاد گرفته بود که انضباط واقعی، کنترل دنیای بیرون نیست، بلکه وفاداری بی‌چون و چرا به یک اصل درونی است. اصلی که آنقدر تکرار شده تا به بخشی از وجودت تبدیل شود، درست مانند نفس کشیدن.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *