باغبان و علف هرز

رضا مردی بود که در یک بیابان زندگی می‌کرد. نه یک بیابان واقعی از شن و ماسه، که یک بیابان درونی. زندگی‌اش خشک و بی‌حاصل بود و تنها چیزی که در این بیابان رشد می‌کرد، یک گیاه عجیب و قدرتمند بود. گیاهی با ریشه‌هایی عمیق و برگ‌هایی فریبنده که سایه‌ای کوتاه اما دلپذیر ایجاد می‌کرد. این گیاه، اعتیاد او بود.

سال‌ها بود که رضا با این گیاه می‌جنگید. هر روز صبح، با تمام توانش تلاش می‌کرد تا آن را از ریشه درآورد. با آن کشتی می‌گرفت، شاخه‌هایش را می‌شکست و برگ‌هایش را می‌کند. گاهی موفق می‌شد و برای چند روز، بیابانش خالی به نظر می‌رسید. اما ریشه‌ها آنقدر عمیق بودند که گیاه، قوی‌تر از قبل، دوباره جوانه می‌زد. هر شکست، رضا را ناامیدتر و خسته‌تر می‌کرد و او دوباره به سایه کوتاه همان گیاه پناه می‌برد. جنگ او، خود به نوعی آبیاری آن گیاه تبدیل شده بود.

یک روز، در حالی که از یک نبرد بی‌حاصل دیگر خسته و زخمی شده بود، پیرمردی از کنار بیابان او می‌گذشت. پیرمرد یک باغبان بود و کیسه‌ای پر از بذر و یک کوزه آب با خود داشت. او رضا را دید که با خشم و ناامیدی به گیاه سرسخت خیره شده است.

پیرمredبدون اینکه چیزی بپرسد، کنار رضا نشست و از کوزه‌اش به او آب داد. سپس به گیاه اشاره کرد و با صدایی آرام گفت: «گیاه سرسختی است.»

رضا با تلخی گفت: «یک علف هرز است. یک هیولا. هر روز با آن می‌جنگم، اما همیشه برمی‌گردد. نمی‌دانم دیگر باید چه کار کنم.»

پیرمرد سری تکان داد و گفت: «وقتی تمام توجهت را به یک علف هرز می‌دهی، تمام دنیایت همان علف هرز می‌شود. تو هر روز به او فکر می‌کنی، با او حرف می‌زنی، با او می‌جنگی. تو به او قدرت می‌دهی.»

رضا با ناباوری گفت: «پس چه کار کنم؟ نادیده‌اش بگیرم؟ او تمام بیابانم را گرفته!»

پیرمرد لبخندی زد و دست در کیسه‌اش کرد. مشتی بذر کوچک و خشک را بیرون آورد و در دست رضا ریخت. «نجنگ. بساز

رضا با تعجب به بذرها نگاه کرد. «اینها چیست؟»

«اینها بذرهای دیگری هستند. بذر گل سرخ، بذر درخت زیتون، بذر سبزیجات. تو یک بیابان بزرگ داری. چرا به جای جنگیدن در یک گوشه، در گوشه‌ای دیگر شروع به کاشتن نمی‌کنی؟»

رضا گفت: «اما این بیابان خشک است. چیزی در آن رشد نمی‌کند.»

پیرمرد به کوزه آبش اشاره کرد. «تو آب داری. شاید کم باشد، اما کافی است تا یک بذر را آبیاری کنی. تمام انرژی‌ای که صرف جنگیدن با آن علف هرز می‌کنی، تمام آن خشم و ناامیدی را، بردار و به یک بذر کوچک بده. فقط یکی.»

پیرمرد برخاست و به راهش ادامه داد.

رضا تنها ماند. به گیاه بزرگ و قدرتمند نگاه کرد و سپس به مشت بسته بذرهایش. حرف‌های پیرمرد عجیب به نظر می‌رسید، اما چیزی در آن بود که حس متفاوتی داشت. او تصمیم گرفت امتحان کند.

او از گیاه بزرگ فاصله گرفت. به گوشه‌ای دیگر از بیابانش رفت. زمین را کمی کند، یک بذر کوچک را در آن گذاشت و تمام آبی را که در مشکش داشت، پای آن ریخت.

روز بعد، از خواب بیدار شد. اولین فکرش، مثل همیشه، جنگیدن با آن علف هرز بود. اما بعد، یاد آن بذر کوچک افتاد. کنجکاوی بر خشمش غلبه کرد. به سمت گوشه دیگر بیابانش رفت. هیچ اتفاقی نیفتاده بود. اما او دوباره به بذر آب داد.

روزها گذشت. رضا هر روز، به جای شروع جنگ، روزش را با مراقبت از آن نقطه کوچک شروع می‌کرد. او دیگر تمام وقتش را صرف فکر کردن به علف هرز نمی‌کرد. او حالا به چیز دیگری برای فکر کردن داشت: یک جوانه کوچک.

یک روز صبح، دید که یک جوانه سبز و کوچک، سر از خاک بیرون آورده است. قلبی که سال‌ها از ناامیدی سنگین بود، برای اولین بار لرزید. او یک باغچه کوچک ساخت. برایش حصار کشید. هر روز، با عشق به آن آب می‌داد و رشدش را تماشا می‌کرد.

باغچه کوچک او، کم‌کم بزرگتر شد. یک گل سرخ شکفت. عطرش در بیابان پیچید. یک درخت زیتون کوچک، سایه‌ای واقعی و پایدار ایجاد کرد. او حالا میوه داشت، گل داشت، سایه داشت.

یک روز، در حالی که در باغچه زیبایش نشسته بود و از میوه‌هایش می‌خورد، ناخودآگاه نگاهش به آن سوی بیابان افتاد. به جایی که آن علف هرز بزرگ و قدرتمند بود.

گیاه هنوز آنجا بود. اما دیگر آنقدرها هم بزرگ و ترسناک به نظر نمی‌رسید. در مقایسه با باغ سرسبز و پر از زندگی او، حالا کوچک، رنگ‌پریده و ضعیف شده بود. رضا متوجه شد که ماه‌هاست به آن فکر نکرده. ماه‌هاست که با آن نجنگیده. و چون دیگر از خشم و توجه او تغذیه نمی‌کرد، قدرتش را از دست داده بود.

او آن را ریشه‌کن نکرده بود. او فقط یک باغ آنقدر زیبا ساخته بود که آن علف هرز، دیگر در دنیای او جایی نداشت. بیابان او، دیگر بیابان نبود. یک واحه بود. و در یک واحه، علف‌های هرز به سادگی فراموش می‌شوند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *