حجار و مجسمه

در دره‌های سنگی و دورافتاده یک کوهستان، حجاری زندگی می‌کرد به نام «بهرام». او به ساختن مجسمه‌هایی از حیوانات شهره بود که گویی زنده بودند و در حال نفس کشیدن. اما بهرام رازی داشت که هیچ‌کس نمی‌دانست. او سال‌ها بود که آرزوی ساختن یک مجسمه خاص را در سر داشت: یک شاهین در حال پرواز.

هر چند وقت یک‌بار، او یک تخته‌سنگ بزرگ و بی‌نقص را انتخاب می‌کرد و با خود می‌گفت: «این بار، شاهین را خواهم ساخت.» او با تمام شور و انرژی‌اش کار را شروع می‌کرد. روز اول، با پتک‌های سنگین، تکه‌های بزرگ و اضافی سنگ را جدا می‌کرد. روز دوم، با قلم و چکش، فرم کلی بال‌ها و بدن را درمی‌آورد. اما همیشه، در روز سوم یا چهارم، اتفاقی می‌افتاد.

خستگی بر او غلبه می‌کرد. اندازه و عظمت کار، او را دلسرد می‌نمود. تصویر شاهین در ذهنش محو می‌شد و او فقط یک تخته‌سنگ زمخت و بی‌شکل را می‌دید. در نهایت، با ناامیدی، سنگ را رها می‌کرد و به سراغ ساختن مجسمه‌های کوچکتر و آشناتر می‌رفت. آن تخته‌سنگ‌های ناتمام، مانند بناهای یادبود شکست‌هایش، در اطراف کارگاهش پراکنده بودند.

یک روز، در حالی که با حسرت به یکی از آن سنگ‌های رها شده نگاه می‌کرد، زنی مسافر از کنار کارگاهش می‌گذشت. زن، که به نظر می‌رسید از راه‌های دور آمده، مکثی کرد و به سنگ‌های ناتمام اشاره کرد و پرسید: «به نظر می‌رسد این سنگ‌ها، رویاهایی هستند که در نیمه راه رها شده‌اند.»

بهرام، با شرمندگی، داستان آرزویش برای ساختن شاهین و شکست‌های مکررش را برای زن تعریف کرد.

زن لبخندی زد و گفت: «شاید تو بیش از حد تلاش می‌کنی که یک شاهین بسازی. شاید باید اجازه دهی که شاهین، خودش از دل سنگ بیرون بیاید.»

بهرام حرفش را نفهمید. «منظورتان چیست؟»

زن گفت: «فردا صبح، وقتی به کارگاهت آمدی، آن پتک‌های سنگین و چکش‌های بزرگ را کنار بگذار. فقط یک قلم کوچک و یک سنگ صیقل همراهت بردار. به سراغ بزرگترین و سخت‌ترین تخته‌سنگی که داری برو.»

او ادامه داد: «هیچ تلاشی برای ساختن شاهین نکن. حتی به آن فکر هم نکن. فقط یک کار انجام بده: یک نقطه کوچک روی سنگ پیدا کن که به نظرت کمی ناصاف می‌آید. و فقط همان یک نقطه را صیقل بده. آنقدر که کاملاً صاف و نرم شود. همین. سپس وسایلت را زمین بگذار و به سراغ کارهای دیگرت برو.»

حرف‌های زن عجیب بود، اما بهرام که از شکست‌هایش خسته شده بود، تصمیم گرفت امتحان کند.

روز بعد، همان کاری را کرد که زن گفته بود. او به سراغ یک تخته‌سنگ غول‌پیکر رفت. به جای پتک، یک قلم کوچک در دست گرفت. چشمش را روی سنگ چرخاند تا یک نقطه ناصاف پیدا کرد. برای چند دقیقه، فقط همان یک نقطه کوچک را با دقت و حوصله صیقل داد تا کاملاً صاف شد. سپس، طبق گفته زن، دست از کار کشید. آن روز، حس خستگی و ناامیدی همیشگی را نداشت. در واقع، حس خوبی داشت. حس یک موفقیت کوچک و کامل.

روز دوم، دوباره همین کار را تکرار کرد. یک نقطه دیگر را پیدا کرد و آن را صیقل داد. روز سوم، چهارم، و روزهای بعد نیز همینطور. او دیگر به شاهین فکر نمی‌کرد. او فقط به آن یک تماس کوچک و روزانه با سنگ فکر می‌کرد. این کار، آنقدر کوچک و بی‌اهمیت به نظر می‌رسید که ذهنش هیچ مقاومتی در برابر آن نشان نمی‌داد. این کار، دیگر یک «پروژه بزرگ و ترسناک» نبود؛ یک «آیین صبحگاهی» ساده و لذت‌بخش بود.

ماه‌ها گذشت. بهرام هر روز، فقط یک لمس کوچک به سنگ اضافه می‌کرد. گاهی یک خراش کوچک، گاهی یک صیقل نرم. او دیگر با سنگ نمی‌جنگید؛ با آن دوست شده بود. او داشت با زبان لمس، با سنگ گفتگو می‌کرد.

یک روز بعد از ظهر، در حالی که خورشید در حال غروب بود و نور طلایی‌اش بر کارگاه می‌تابید، بهرام چند قدم از سنگ فاصله گرفت تا کار آن روزش را ببیند.

ناگهان نفسش در سینه حبس شد.

او دیگر یک تخته‌سنگ زمخت را نمی‌دید. از دل آن سنگ، فرم یک بال قدرتمند، یک سر مغرور و چشمانی تیزبین در حال پدیدار شدن بود. او شاهین را نساخته بود. شاهین، با هر لمس کوچک و روزانه، ذره ذره، خودش را از زندان سنگ آزاد کرده بود.

او با هیجان به کار ادامه داد. اما این بار، دیگر آن خستگی و ناامیدی گذشته وجود نداشت. حالا او دیگر یک رویای دوردست را دنبال نمی‌کرد؛ او در حال آشکار کردن یک حقیقت موجود بود. هر ضربه، هر صیقل، یک گام کوچک در مسیری بود که حالا به وضوح می‌دید.

بهرام یاد گرفت که ساختن چیزهای بزرگ، نیازمند تلاش‌های بزرگ و ناگهانی نیست. بلکه محصول هزاران لمس کوچک، پیوسته و تقریباً نامحسوس است. عادت‌های بزرگ، با قدم‌های بزرگ ساخته نمی‌شوند؛ آنها با قدم‌های آنقدر کوچکی ساخته می‌شوند که ذهن، حتی متوجه آغاز شدنشان هم نمی‌شود. درست مانند صیقل دادن یک نقطه کوچک روی یک سنگ بزرگ، تا روزی که ناگهان، یک شاهین در مقابل چشمانت به پرواز درآید.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *