استاد و ساعت شنی

در حاشیه یک شهر شلوغ و پرهیاهو، در انتهای یک کوچه بن‌بست، یک دفتر کوچک و بی‌نام و نشان قرار داشت. هیچ تابلویی بالای در آن نبود، اما بهترین معامله‌گران شهر، راه رسیدن به آن را از حفظ بودند. آنجا دفتر «استاد کیوان» بود؛ مردی که می‌گفتند می‌تواند نبض بازار را حس کند و حرکت بعدی آن را پیش از آنکه رخ دهد، ببیند.

شاگردان زیادی نزد او می‌آمدند، اما او تنها تعداد معدودی را می‌پذیرفت. آخرین شاگردش، جوانی به نام «آریا» بود. آریا باهوش، سریع و به شدت جاه‌طلب بود. او می‌توانست نمودارها را با سرعتی باورنکردنی تحلیل کند و فرصت‌های معاملاتی را در یک چشم به هم زدن شکار نماید. اما یک مشکل داشت: او بی‌قرار بود. نمی‌توانست منتظر بماند. اگر یک معامله سودآور را از دست می‌داد، با عجله و برای جبران، وارد معامله بعدی می‌شد. اگر یک معامله وارد ضرر می‌شد، به جای بستن آن، با لجبازی حجمش را اضافه می‌کرد، با این امید که بازار به نفع او برگردد. او مانند یک شکارچی بود که به جای انتظار برای بهترین لحظه، به هر جنبنده‌ای شلیک می‌کرد.

یک روز، پس از یک هفته معاملاتی فاجعه‌بار که در آن آریا تقریباً تمام سودهای ماه گذشته خود را از دست داده بود، با ناامیدی نزد استاد کیوان رفت.

«استاد، من دیگر نمی‌فهمم. من همه چیز را درست تحلیل می‌کنم، اما در لحظه عمل، همه چیز به هم می‌ریزد. یک نیرویی مرا به سمت تصمیمات اشتباه هل می‌دهد.»

استاد کیوان، که پشت میز چوبی قدیمی‌اش نشسته بود، بدون اینکه سرش را از روی کتابی که می‌خواند بلند کند، گفت: «فردا صبح، قبل از طلوع آفتاب، اینجا باش. و هیچ چیز با خودت نیاور. نه تلفن، نه دفترچه، نه هیچ چیز دیگر.»

آریا، گیج اما کنجکاو، قبول کرد.

صبح روز بعد، وقتی آریا وارد دفتر شد، اتاق تاریک بود و تنها نوری از یک چراغ رومیزی کوچک روی میز استاد می‌تابید. استاد کیوان پشت میز نشسته بود و در مقابلش، یک شیء عجیب قرار داشت: یک ساعت شنی بزرگ و قدیمی.

استاد به آریا اشاره کرد که روی صندلی مقابلش بنشیند. سپس، با حرکتی آرام و دقیق، ساعت شنی را برگرداند. دانه‌های ریز شن، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، شروع به ریختن کردند.

«وظیفه تو امروز این است، آریا. تو فقط باید اینجا بنشینی و به این ساعت نگاه کنی. فقط یک قانون وجود دارد: تا زمانی که آخرین دانه شن نریخته است، حق نداری از روی این صندلی بلند شوی، یا حتی دستت را تکان دهی.»

آریا پوزخندی زد. این دیگر چه آزمونی بود؟ نشستن و نگاه کردن به یک ساعت شنی؟ به نظرش مسخره می‌آمد. «چشم استاد.»

دقایق اول به راحتی گذشت. آریا به جریان زیبای شن‌ها نگاه می‌کرد. اما کم‌کم، بی‌قراری شروع شد. ذهنش به سمت بازار پرواز کرد. «الان بازار لندن باز می‌شود… شاید یک فرصت خوب روی پوند باشد… اگر الان آنجا بودم…» پایش شروع به تکان خوردن کرد. دستش را روی میز گذاشت و دوباره برداشت.

سی دقیقه گذشت. حالا دیگر فقط نگاه کردن به ساعت شنی، عذاب‌آور بود. دانه‌های شن، به نظرش با سرعتی تمسخرآمیز می‌ریختند. هر دانه، مانند یک توهین به هوش و سرعت او بود. اضطراب در وجودش بالا می‌رفت. «این یک اتلاف وقت محض است! من باید الان در حال معامله باشم!»

یک ساعت گذشت. آریا در حال جوشیدن بود. تمام بدنش منقبض شده بود. بارها تا مرز بلند شدن پیش رفت، اما یاد حرف استاد می‌افتاد. او به ساعت شنی خیره شد. به آن ستون باریک شنی که انگار هیچ‌وقت تمام نمی‌شد. خشم جای اضطراب را گرفت. این یک شکنجه بود.

ناگهان، در میان آشفتگی ذهنش، چیزی توجهش را جلب کرد. یک جزئیات کوچک که تا آن لحظه ندیده بود. دانه‌های شن، همه یک اندازه نبودند. بعضی‌ها کمی بزرگتر بودند و با یک مکث کوتاه می‌ریختند. بعضی دیگر آنقدر ریز بودند که به دیواره شیشه‌ای می‌چسبیدند و بعد ناگهان سر می‌خوردند. جریان شن، یکنواخت نبود. یک ریتم داشت. یک نوسان. گاهی سریع، گاهی کند.

آریا، برای فرار از کلافگی، شروع به تمرکز بر روی این جزئیات کرد. او دیگر به «تمام شدن» شن‌ها فکر نمی‌کرد. او فقط به «ریختن» آنها نگاه می‌کرد. او منتظر آن دانه بزرگ بعدی بود. سعی می‌کرد پیش‌بینی کند که کِی آن دانه‌های چ

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *