کوهنورد و سایه قله
در دهکدهای کوهپایهای، کوهنوردی زندگی میکرد به نام «شهاب». او به خاطر صعودهای سریع و بیباکانهاش شهرت داشت. شهاب عاشق هیجان غلبه بر صخرهها بود. هر قلهای که فتح میکرد، عطشش را برای فتح قله بعدی بیشتر مینمود. او خود را شکستناپذیر میدانست.
یک تابستان، او تصمیم گرفت به تنهایی به بلندترین و خطرناکترین قله منطقه، «قله عقاب»، صعود کند. بسیاری از کوهنوردان باتجربه به او هشدار دادند. آنها میگفتند: «این قله فریبنده است. مسیرش در ابتدا آسان به نظر میرسد، اما در نزدیکی قله، بادهای ناگهانی و غیرقابل پیشبینی شروع به وزیدن میکند.»
شهاب به حرفهایشان خندید. «من سریعتر از باد هستم.»
او صعود را با انرژی و سرعتی باورنکردنی آغاز کرد. یکی پس از دیگری، بخشهای دشوار مسیر را پشت سر میگذاشت. هر صخرهای که زیر پایش قرار میگرفت، اعتماد به نفسش را بیشتر میکرد. او در ذهنش، خود را در حال جشن گرفتن پیروزی بر فراز قله میدید. او غرق در لذت موفقیتهای پیدرپی بود.
در میانه راه، به کوهنورد پیر و کارکشتهای برخورد که در حال پایین آمدن بود. پیرمرد، که «عمو رستم» صدایش میزدند، تنها کسی بود که بارها به آن قله صعود کرده بود. او در کنار یک چشمه کوچک نشسته بود و به آرامی آب مینوشید.
عمو رستم با دیدن شهاب، لبخندی زد و گفت: «عجله داری، جوان. به نظر میرسد از خودت جلو زدهای.»
شهاب با غرور گفت: «تا قبل از غروب آفتاب، قله را فتح میکنم.»
عمو رستم به آسمان صاف و آبی نگاه کرد و گفت: «آسمان در این ارتفاع، دروغگوی زیبایی است. او رازهایش را تا لحظه آخر نگه میدارد.» سپس به شهاب نزدیکتر شد و با صدایی آرام پرسید: «آیا تا به حال به سایه قله توجه کردهای؟»
شهاب با تعجب گفت: «سایه قله؟ نه، من همیشه به خود قله نگاه میکنم.»
پیرمرد سری تکان داد. «خطرناکترین بخش صعود، خودِ قله نیست. خطرناکترین بخش، سایهای است که قله روی مسیر میاندازد، درست قبل از اینکه به آن برسی.»
او ادامه داد: «وقتی به آنجا میرسی، تمام مسیر پشت سرت در آفتاب است. گرم و امن. تو احساس شکستناپذیری میکنی چون تمام راه را با موفقیت آمدهای. اما ناگهان، وارد سایه سرد قله میشوی. در آنجا، سنگها یخزده و لغزنده هستند. باد، از ناکجاآباد، شروع به زوزه کشیدن میکند. آفتابی که تا چند لحظه پیش به تو گرما میداد، حالا توسط همان قلهای که به دنبالش بودی، از تو گرفته شده است.»
پیرمرد مکثی کرد و به چشمان شهاب خیره شد. «بسیاری از کوهنوردان، درست در همین نقطه سقوط میکنند. نه به خاطر سختی مسیر، که به خاطر غافلگیری. آنها آنقدر غرق در گرمای موفقیتهای قبلی خود هستند که برای سرمای ناگهانی سایه، آماده نیستند. آنها فراموش میکنند که هر چه به قله نزدیکتر میشوی، باید محتاطتر شوی، نه جسورتر.»
عمو رستم بلند شد تا به راهش ادامه دهد. «وقتی به آن سایه رسیدی، جوان، به یاد بیاور که این نشانه پیروزی نیست. این آخرین هشدار است. در آنجا، سرعتت را کم کن. هر قدمت را با دقتی دوچندان بردار. و بیش از همه، به کوهستان احترام بگذار. او به تو اجازه صعود میدهد؛ تو او را فتح نمیکنی.»
شهاب، کمی گیج اما تحت تأثیر حرفهای پیرمرد، به راهش ادامه داد. او همچنان با قدرت صعود میکرد، اما کلمات «سایه قله» در ذهنش تکرار میشد.
چند ساعت بعد، همانطور که پیرمرد پیشبینی کرده بود، شهاب به نقطهای رسید که ناگهان همه چیز تغییر کرد. او وارد یک سایه عمیق و سرد شد. باد، با شدتی غیرمنتظره، شروع به وزیدن کرد. سنگی که میخواست دستش را روی آن بگذارد، از لایهای نازک از یخ پوشیده شده بود.
در آن لحظه، غرور و هیجان موفقیتهای قبلی، مانند یک موج، در وجودش فروکش کرد. او برای اولین بار، احساس ترس و آسیبپذیری کرد. میخواست با همان سرعت قبلی ادامه دهد، اما صدای عمو رستم در گوشش پیچید: «در آنجا، سرعتت را کم کن…»
شهاب مکث کرد. یک نفس عمیق و لرزان کشید. کولهپشتیاش را محکم کرد و به جای برداشتن یک گام بزرگ و جسورانه، با نوک پوتینش، جای پای بعدی خود را به آرامی امتحان کرد. او دیگر به فکر فتح کردن نبود. او فقط به فکر برداشتن «یک قدم امن بعدی» بود.
آن چند صد متر پایانی، طولانیترین و کندترین بخش صعود او بود. اما وقتی سرانجام پایش را بر فراز قله گذاشت، حسی که داشت، هیجان و غرور نبود. یک حس عمیق از احترام و فروتنی بود.
او یاد گرفته بود که موفقیت، یک قله برای فتح کردن نیست، بلکه یک مسیر برای پیمودن است. و خطرناکترین دشمن یک مسافر، نه سختیهای پیش رو، که غفلت ناشی از راحتی مسیر طی شده است. او یاد گرفته بود که همیشه مراقب «سایه قله» باشد.
آخرین دیدگاهها