مایکل جردن و آخرین شوتهایی که گل نشدند
در دنیای ورزش، نامها مانند ستارهها در آسمان شب میآیند و میروند. اما برخی نامها، خود به یک کهکشان تبدیل میشوند. نام مایکل جردن یکی از آنهاست. وقتی مردم به او فکر میکنند، پروازهایش به سمت سبد، شوتهای پیروزیبخش در آخرین ثانیه و آن عطش سیریناپذیر برای برنده شدن را به یاد میآورند. آنها او را نماد موفقیت بینقص میدانند.
اما این، تنها نیمی از داستان است. شاید هم کمتر.
در یک سالن تمرین ساکت و کمنور، مدتها پس از آنکه همتیمیهایش به خانه رفته بودند، مدتها پس از آنکه خبرنگاران میکروفونهایشان را جمع کرده بودند، یک صدای آشنا و تکرارشونده به گوش میرسید: صدای برخورد توپ بسکتبال به زمین چوبی، یک مکث کوتاه، و صدای عبور توپ از تور.
تق… تق… ششششش…
اما امشب، یک صدای دیگر هم در سالن طنینانداز بود. صدایی که مردم کمتر آن را با نام مایکل جردن به یاد میآورند: صدای برخورد توپ به لبه آهنی سبد.
تق… تق… دینگ…
مایکل، خسته و غرق در عرق، زیر سبد ایستاده بود. او داشت یک لحظه خاص را بازسازی میکرد. آخرین شوت یک بازی مهم که چند شب پیش از دست داده بود. شوتی که میتوانست تیمش را برنده کند، اما توپ به لبه سبد خورده و بیرون افتاده بود.
یک بازیکن معمولی، شاید سعی میکرد آن خاطره را فراموش کند. شاید با عصبانیت به خانه میرفت یا سعی میکرد با موفقیتهای دیگر، آن را جبران کند. اما مایکل کار دیگری میکرد. او آن لحظه را فراموش نمیکرد. او آن را دعوت میکرد.
او دوباره و دوباره، از همان نقطه، در همان شرایط، شوت میزد. گاهی توپ وارد سبد میشد. شششش… اما اغلب، نمیشد. دینگ…
با هر شوتی که از دست میداد، او به جای عصبانیت، کنجکاو میشد.
او به صدای برخورد توپ به لبه سبد گوش میداد. آیا صدای برخورد به جلوی حلقه با صدای برخورد به پشت آن فرق داشت؟ بله، فرق داشت. یکی صدای بمتری داشت.
او به مسیر حرکت توپ نگاه میکرد. آیا قوسش کمی کم بود؟ یا کمی زیاد؟
او به چرخش مچ دستش در لحظه رها کردن توپ توجه میکرد. آیا انگشت اشارهاش آخرین انگشتی بود که توپ را لمس میکرد؟
او داشت با آن شوتهای ناموفق، دوست میشد. او آنها را به عنوان دشمنانی که باید شکست داد، نمیدید. او آنها را به عنوان معلمانی ساکت میدید که داشتند به او چیزی را یاد میدادند. چیزی که شوتهای موفق هرگز نمیتوانستند به او بیاموزند.
هر “دینگ” برخورد توپ به حلقه، برای او یک نت موسیقی بود. یک نت در سمفونی بزرگ موفقیت. او فهمیده بود که برای شنیدن آن صدای شیرین “شششش…” عبور توپ از تور، باید اول به تمام نتهای “دینگ” با دقت گوش داد.
او در مصاحبهای یک بار گفت: «من در دوران حرفهایام بیش از نه هزار شوت را از دست دادهام. در حدود سیصد بازی شکست خوردهام. بیست و شش بار، همتیمیهایم به من اعتماد کردند تا شوت آخر بازی را بزنم و من آن را خراب کردم.»
وقتی مردم این آمار را میشنوند، تعجب میکنند. آنها اینها را به عنوان نقاط تاریک کارنامه او میبینند. اما برای مایکل، اینها نقاط تاریک نبودند. اینها پلههایی بودند که از آنها بالا رفته بود. هر شوت ناموفق، یک پله بود. هر بازی باخته، یک پله بود. هر اعتماد خراب شده، یک پله بود.
او یاد گرفته بود که موفقیت، ساختمانی نیست که از آجرهای بینقص ساخته شود. موفقیت، مجسمهای است که یک هنرمند از دل یک سنگ سخت و پر از ترک، بیرون میتراشد. هر ضربه تیشه که یک تکه سنگ اضافه را جدا میکند، بخشی از فرآیند است. آن تکههای جدا شده، “شکست” نیستند؛ آنها ضروریات خلق شاهکار هستند.
آن شب در سالن تمرین، مایکل بعد از صدها شوت، بالاخره دست از کار کشید. او خسته بود، اما آرام بود. او آن شوت آخر را “درست” نکرده بود. او آن را درک کرده بود.
او حالا میدانست که دفعه بعد، وقتی در آخرین ثانیه بازی توپ به دستش برسد، او تنها نیست. تمام آن نه هزار شوتی که از دست داده بود، همراهش هستند. تمام آن سیصد بازی باخته، در کنارش ایستادهاند. و تمام آن بیست و شش شوت آخر که خراب کرده بود، دستانش را هدایت خواهند کرد.
او نمیترسید که دوباره شکست بخورد. چون فهمیده بود که آن “آخرین شوت”، واقعاً آخرین شوت نیست. آن فقط یکی دیگر از هزاران شوتی است که او را به مایکل جردن تبدیل کرده است. او با شکستهایش نجنگید. او آنها را جمع کرد، در آغوش کشید و با آنها، به بلندترین نقطه آسمان پرواز کرد.
دکتر ارباسی
پیامهای پنهان برای ذهن ناخودآگاه:
- بازسازی شکست: به جای فرار از خاطره شکست، آن را بازسازی و بررسی میکند.
- تغییر دیدگاه (Reframing): شکست به عنوان “معلم”، “نت موسیقی”، “پله” و “ماده اولیه” معرفی میشود.
- فرآیند یادگیری: تمرکز بر جزئیات حسی (صدا، مسیر، لمس) در لحظه شکست، به جای قضاوت احساسی.
- پذیرش و انباشت: به جای دور انداختن شکستها، آنها را به عنوان بخشی از هویت و منبع قدرت خود میپذیرد.
- کاهش ترس از شکست: وقتی شکست بخشی از مسیر تعریف میشود، ترس از تکرار آن کاهش مییابد.
- نتیجه: موفقیت نهایی، محصول مستقیم و انباشته شده تمام شکستهای قبلی است. این داستان، ارتباط علت و معلولی جدیدی در ذهن ناخودآگاه ایجاد میکند: برای رسیدن به موفقیت، باید از مسیر شکست عبور کرد.
آخرین دیدگاهها