مسیر پاکوبیده در جنگل
(برای درک چگونگی شکلگیری عادتها و ایجاد مسیرهای جدید)
در قلب یک جنگل کهنسال و انبوه، که نور خورشید به سختی راهش را به زمین پیدا میکرد، چشمهای از آب زلال میجوشید. حیوانات جنگل، هر روز برای نوشیدن آب به این چشمه میآمدند.
در ابتدا، هیچ مسیر مشخصی وجود نداشت. هر حیوانی از راهی که برایش آسانتر به نظر میرسید، خودش را به چشمه میرساند. گوزن از میان بوتههای کوتاه میگذشت، روباه از زیر شاخههای افتاده میخزید و خرگوش از میان سرخسها میجهید. جنگل پر بود از امکانات بیشمار.
اما یک روز، یک گوزن، شاید از روی تنبلی یا شاید کاملاً تصادفی، مسیری را انتخاب کرد که کمی صافتر بود. فردای آن روز، گوزن دیگری که رد پای او را دید، با خود فکر کرد: «حتماً این مسیر خوبی است.» و همان راه را دنبال کرد. روز بعد، یک گراز هم به آنها پیوست.
هفتهها و ماهها گذشت. با هر بار عبور، آن مسیر کمی پهنتر، کمی کوبیدهتر و کمی واضحتر میشد. خاکش فشرده میشد، گیاهان کوچک زیر پا له میشدند و ریشههای مزاحم کنار میرفتند. خیلی زود، آن راه باریک به یک مسیر پاکوبیده و مشخص تبدیل شد.
حالا دیگر حیوانات جدیدی که به جنگل میآمدند، اصلاً به راههای دیگر فکر هم نمیکردند. آنها به محض اینکه میخواستند به چشمه بروند، به طور ناخودآگاه به دنبال آن مسیر آشنا میگشتند. این مسیر، سادهترین، سریعترین و در دسترسترین راه به نظر میرسید. دیگر نیازی به فکر کردن، انتخاب کردن یا گشتن نبود. مسیر، خودش آنها را هدایت میکرد.
این مسیر، عادت جنگل شده بود.
اما این مسیر، با تمام راحتیاش، از کنار قلمرو یک مار سمی میگذشت. و گاهی از زیر یک شاخه خشک و پوسیده عبور میکرد که هر لحظه ممکن بود بیفتد. حیوانات این خطرها را میدانستند، اما تغییر دادن مسیر، آنقدر سخت و پرزحمت به نظر میرسید که ترجیح میدادند همان راه آشنای قدیمی را بروند.
یک روز، یک روباه جوان و کنجکاو، در حالی که در مسیر پاکوبیده حرکت میکرد، عطر گلی وحشی و کمیاب را از سمتی دیگر حس کرد. عطری که تا به حال به مشامش نرسیده بود. کنجکاوی بر عادتش غلبه کرد. او از مسیر خارج شد و به آرامی شروع به حرکت در میان بوتهها و علفهای بلند کرد.
حرکت در ابتدا سخت بود. پاهایش در برگهای خشک فرو میرفت و شاخههای کوچک به صورتش میخوردند. چندین بار وسوسه شد که به همان مسیر راحت و هموار برگردد. اما عطر آن گل، او را به جلو میخواند.
او جلوتر رفت و نه تنها آن گل زیبا را پیدا کرد، بلکه کشفهای شگفتانگیز دیگری هم کرد. او یک درخت توت وحشی پر از میوه پیدا کرد. یک لانه متروکه که میتوانست پناهگاه خوبی باشد. و مهمتر از همه، او مسیری جدید به چشمه پیدا کرد که از یک تپه کوچک و امن میگذشت و منظرهای زیبا از کل جنگل داشت.
روباه آن روز از مسیر جدید به چشمه رفت. فردای آن روز هم همینطور. او با هر بار عبور، با پنجههایش کمی خاک را کنار میزد و با دمش، برگها را جابجا میکرد. او داشت یک شیار جدید ایجاد میکرد. یک پیشنهاد.
در ابتدا هیچکس به او توجهی نکرد. اما کمکم، خرگوشها که از مار میترسیدند، رد پای او را دنبال کردند. سپس سنجابها، که به دنبال توت بودند، به او پیوستند. این مسیر جدید، شاید به اندازه مسیر قدیمی کوبیده نبود، اما پاداشهای جدیدی داشت: امنیت، غذا و زیبایی.
مدتها گذشت. حالا در آن جنگل، دو مسیر به سمت چشمه وجود داشت. مسیر قدیمی، هنوز هم بود، اما کمتر از آن استفاده میشد و کمکم علفهای هرز در آن شروع به روییدن کرده بودند. اما مسیر جدید، هر روز واضحتر و پر رفت و آمدتر میشد.
حیوانات جنگل یاد گرفته بودند که آشناترین مسیر، همیشه بهترین مسیر نیست. و گاهی، فقط با برداشتن یک قدم به بیرون از راه همیشگی، میتوان دنیاهایی را کشف کرد که هرگز تصورشان را هم نمیکردند. آنها فهمیدند که هر مسیر جدیدی، روزی با یک قدم تنها و کنجکاو آغاز میشود.
آخرین دیدگاهها