بذری که در زمستان جوانه زد
(برای یافتن قدرت در شرایط سخت و ناامیدکننده)
در درهای که کوههای بلند آن را از گزند بادهای سرد شمالی حفظ میکردند، باغی بود که همه آن را با تابستانهای گرم و بهارهای پرشکوفهاش میشناختند. اما در آن سال، زمستان زودتر از همیشه فرا رسید و آنقدر سنگین و بیرحم بود که حتی قدیمیترین درختان هم به خود لرزیدند. زمین یخ بسته بود و همه چیز زیر لایهای ضخیم از برف سفید و ساکت مدفون شده بود.
در زیر آن لحاف سرد و سنگین برف، درست روی خاک یخزده، یک بذر کوچک افتاده بود. بذری از یک گل وحشی که باد آن را از آن سوی کوهها آورده بود. این بذر، هیچ خاطرهای از آفتاب گرم یا باران بهاری نداشت. دنیای او، فقط تاریکی، سرما و فشار بود.
بذرهای دیگر در اطراف او، در خواب عمیق زمستانی بودند. آنها میدانستند که باید منتظر بمانند. منتظر نشانهای از بهار، منتظر گرم شدن زمین. آنها به بذر کوچک میگفتند: «تکان نخور. انرژیات را هدر نده. الان وقت خواب است، نه زندگی. اگر تلاش کنی، یخ خواهی زد.»
بذر کوچک، به حرفهایشان گوش داد. او سعی کرد بخوابد. اما نمیتوانست. در درون او، یک نیروی بیقرار، یک اشتیاق برای زندگی، وجود داشت که آرام نمیگرفت. او سرمای زمین را حس میکرد، سنگینی برف را روی شانههایش احساس میکرد، اما در عمیقترین نقطه وجودش، یک گرمای کوچک و درونی هم وجود داشت. یک حافظه باستانی از خورشید که هرگز ندیده بود.
او با خود فکر کرد: «اگر اینجا بمانم، شاید بهار بیاید و شاید هم نیاید. شاید تا آن موقع، تمام نیروی درونم تمام شده باشد. اما اگر تلاش کنم… چه چیزی را از دست میدهم؟»
پس، در دل آن زمستان بیرحم، او یک تصمیم غیرممکن گرفت. تصمیمی برای رشد کردن.
او تمام آن گرمای کوچک درونیاش را جمع کرد و آن را به سمت پایین فرستاد. او یک ریشه بسیار ظریف، مثل یک تار موی نازک، به دل خاک یخزده فرستاد. خاک مقاومت میکرد. سخت و نفوذناپذیر بود. اما بذر تسلیم نشد. او با صبری که انگار از خود کوهها به ارث برده بود، به فشار دادن ادامه داد. ریشه کوچک، میلیمتر به میلیمتر، در دل سرما نفوذ کرد.
او در آن تاریکی، به جای یافتن آب، به کریستالهای کوچک یخ رسید. اما به جای ناامید شدن، یاد گرفت که گرمای درونیاش را به نوک ریشهاش بفرستد، آن کریستالها را آب کند و قطره قطره، رطوبت مورد نیازش را بنوشد. او یاد گرفت که از خود سختی، برای زنده ماندن استفاده کند.
سپس، او تمام نیروی باقیماندهاش را جمع کرد و آن را به سمت بالا فرستاد. به سمت آن فشار سنگین و بیپایان برف. او یک جوانه کوچک و رنگپریده را به سمت بالا هل داد. برف سنگین بود، اما دانههایش از هم جدا بودند. جوانه یاد گرفت که به جای جنگیدن با کل توده برف، راهش را از میان فضاهای خالی کوچک بین دانههای برف پیدا کند.
آخرین دیدگاهها