داستان جوانه بلوط
در یک دشت وسیع و قدیمی، جایی که بادها داستانهای هزاران ساله را زمزمه میکردند، یک درخت بلوط کهنسال و باعظمت زندگی میکرد. ریشههایش چنان عمیق در خاک فرو رفته بودند که گویی قلب زمین را در آغوش کشیده بود و شاخههایش آنقدر به آسمان نزدیک بودند که ابرها برای استراحت روی آنها مینشستند.
هر پاییز، این درخت هزاران میوه بلوط تولید میکرد. میوههایی کوچک، سخت و سرشار از زندگی. یکی از این جوانههای بلوط، بسیار به شاخهای که روی آن روییده بود، وابسته بود. او تمام روز به استحکام شاخه، به گرمای نور خورشید که از لابلای برگها به او میرسید و به امنیتی که از بودن در ارتفاع داشت، فکر میکرد. او به شاخه میگفت: «من هرگز از تو جدا نخواهم شد. من بدون تو هیچم.» شاخه، با خردی که از درخت به ارث برده بود، در سکوت به او گوش میداد.
یک روز پاییزی، باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. بادی که نه برای نابودی، بلکه برای تغییر آمده بود. جوانه بلوط با تمام قدرتش به شاخه چسبیده بود. او وحشت کرده بود. هر تکان شاخه، در وجود کوچکش طنینانداز میشد. او فریاد میزد: «مرا رها نکن! اگر بیفتم، خواهم مرد!»
اما باد قویتر شد و در یک لحظه، با یک تکان ناگهانی، جوانه از شاخه جدا شد.
سقوط، طولانی و ترسناک به نظر میرسید. او چشمانش را بست و منتظر نابودی بود. اما به جای برخورد با سنگ سخت، در آغوش نرم خاک و برگهای خشکی که درخت مادر برایش پهن کرده بود، فرود آمد.
برای روزها، او در تاریکی و سکوت، احساس تنهایی و خیانت میکرد. او فکر میکرد که شاخه او را رها کرده است، که درخت او را فراموش کرده است. او در غم از دست دادن آن اتصال بیرونی غرق بود.
اما بعد… یک اتفاق عجیب افتاد.
درون او، یک نیروی درونی، یک دانش باستانی که در هستهاش پنهان بود، شروع به بیدار شدن کرد. او صدایی را نه از بیرون، که از درون خودش شنید. صدایی که میگفت: «تو برای ماندن بر شاخه ساخته نشده بودی. تو برای ریشه دواندن ساخته شدهای.»
جوانه کوچک، برای اولین بار، به جای نگاه کردن به بالا و حسرت خوردن برای شاخهای که از دست داده بود، به درون خود توجه کرد. او حس کرد که تمام آن قدرتی که فکر میکرد از شاخه میآید، در واقع در تمام این مدت در وجود خودش نهفته بود.
با این درک جدید، او شروع به فرستادن یک ریشه کوچک و ظریف به داخل خاک مرطوب کرد. در ابتدا سخت بود. اما خاک، که خود بخشی از وجود درخت مادر بود، او را پذیرفت و تغذیه کرد. هر قطره باران، هر ذره مواد مغذی، به او کمک میکرد تا ریشهاش را عمیقتر و قویتر کند. او دیگر برای امنیت به چیزی بیرونی وابسته نبود؛ او امنیت را در درون خود و در اتصالش با زمین پیدا کرده بود.
بهار که رسید، جوانه بلوط یک ساقه کوچک و سبز را به سمت آسمان فرستاد. او حالا دو اتصال قدرتمند داشت: یکی با زمین که به او ثبات و تغذیه میداد و دیگری با آسمان که به او نور و فضا برای رشد میبخشید.
گاهی بادهای پاییزی دوباره میوزیدند. او هنوز لرزش را حس میکرد، اما دیگر نمیترسید. چون میدانست که ریشههایش آنقدر عمیق هستند که هیچ طوفانی نمیتواند او را از جایش بکند. او یاد گرفته بود که جدایی از شاخه، رها شدن نبود؛ بلکه آغازی برای یک اتصال عمیقتر و واقعیتر بود.
او به درخت بلوط کهنسال نگاه کرد و برای اولین بار فهمید که او نیز روزی، مانند همان جوانه کوچک، از شاخهای جدا شده بود تا تبدیل به درختی شود که امروز هست. و حالا او، جوانه کوچک دیروز، در حال تبدیل شدن به یک درخت بود. درختی که میتوانست به تنهایی بایستد، رشد کند و روزی، سایهاش را بر سر جوانههای دیگر بگستراند.
دکتر ارباسی
پیامهای پنهان برای ذهن ناخودآگاه:
- وابستگی به اتصال بیرونی: جوانه بلوط و شاخه.
- رویداد رهاشدگی: جدا شدن توسط باد.
- احساسات اولیه: ترس، تنهایی، خیانت.
- نقطه عطف: توجه از بیرون به درون.
- کشف منبع درونی قدرت: دانش باستانی درون هسته.
- فرآیند درمان: ریشه دواندن، پیدا کردن ثبات درونی.
- نتیجه: رشد مستقل، توانایی تحمل طوفانها، و درک اینکه جدایی، فرصتی برای یک اتصال عمیقتر (با خود و با زمین) است.
- عادیسازی: حتی درخت بزرگ هم این مسیر را طی کرده است. این یک فرآیند طبیعی رشد است، نه یک فاجعه شخصی.
آخرین دیدگاهها