ساعتسازی که زمان را دوباره کوک کرد
در کوچهای سنگفرش شده و قدیمی، که انگار زمان در آن از حرکت ایستاده بود، مغازه کوچکی قرار داشت. بالای درِ چوبی آن، تابلویی آویزان بود که رویش با خطی زیبا نوشته شده بود: «استاد آموس، تعمیرکار زمان».
مردم از دور و نزدیک، ساعتهایشان را برای استاد آموس میآوردند. ساعتهایی که متوقف شده بودند، ساعتهایی که عقب میماندند، و عجیبتر از همه، ساعتهایی که به نظر بینقص کار میکردند، اما صاحبانشان حس میکردند که ریتم درستی ندارند.
یک روز، مردی با چهرهای خسته وارد مغازه شد و یک ساعت جیبی قدیمی و زیبا را روی میز مخملی گذاشت. ساعت کار میکرد. عقربهها با دقتی بینقص حرکت میکردند، تیک تاکش منظم بود و هر شصت ثانیه، یک دقیقه را کامل میکرد.
مرد گفت: «استاد، این ساعت هر روز دقیقاً سر یک ساعت مشخص، برای چند لحظه صدایش عوض میشود. یک “تق” اضافه میکند. یک مکث نامحسوس. هیچکس جز من متوجه نمیشود، اما این صدای اضافه، تمام روزم را به هم میریزد. انگار تمام روز منتظر همان یک “تق” اشتباه هستم.»
استاد آموس، با آن چشمهای آرام و نافذش، لبخندی زد. او ساعت را برنداشت. فقط به آن نگاه کرد. او ساعت را با گوشهایش، با نوک انگشتانش و حتی با سکوتش، مشاهده کرد. او گفت: «گاهی ساعتها، عادتهایی پیدا میکنند. درست مثل صاحبانشان. آنها یک چرخه را آنقدر تکرار میکنند که فراموش میکنند میتوانند جور دیگری هم کار کنند.»
استاد آموس ساعت را برای تعمیر باز نکرد. او آن را به مرد پس داد و گفت: «یک هفته دیگر برگرد. اما در این یک هفته، یک کار کوچک برایم انجام بده. هر روز، وقتی به خانه برمیگردی، ساعتت را از جیبت در بیاور و آن را در اتاقی بگذار که تا به حال نگذاشتهای. یک روز روی طاقچه شومینه. یک روز کنار یک گلدان شمعدانی. یک روز در کشوی میز تحریرت. فقط محیطش را عوض کن. لازم نیست کار دیگری بکنی.»
مرد با ناباوری این کار را پذیرفت. او هر روز ساعت را در جایی جدید قرار میداد. روز اول، تیک تاک ساعت در سکوت کتابخانه، طنینی متفاوت داشت. روز دوم، کنار گلدان، انگار با عطر گلها همنوا شده بود. روز سوم، در تاریکی کشو، صدایش عمیقتر و شخصیتر به نظر میرسید.
هفته بعد، وقتی مرد بازگشت، هیجانزده بود. «استاد! آن “تق” اضافه از بین رفته! چطور ممکن است؟ شما که به آن دست هم نزدید!»
استاد آموس لبخندش را عمیقتر کرد و گفت: «من به ساعت دست نزدم. تو هم نزدی. ما فقط به او یادآوری کردیم که میتواند صداهای دیگری هم داشته باشد. وقتی یک ساعت در یک محیط ثابت قرار میگیرد، تمام چرخدندههایش به یک الگوی ثابت عادت میکنند. آنها با گرد و غبار هوا، با نور خورشید از یک زاویه خاص، و با سکوت یکنواخت اتاق هماهنگ میشوند. این هماهنگی، آن “تق” اضافه را میسازد. آن عادت کوچک را. با تغییر محیط، تو به چرخدندهها اجازه دادی کمی جابجا شوند، کمی متفاوت نفس بکشند و خودشان را از نو تنظیم کنند. تو آنها را از خواب عادت بیدار کردی.»
استاد آموس ادامه داد: «اما گاهی، تغییر محیط کافی نیست. گاهی الگوها آنقدر عمیق هستند که باید به قلب ساعت سفر کرد.»
او کشویی را باز کرد و یک ساعت دیواری بزرگ و قدیمی را بیرون آورد. «این ساعت سالها بود که هر شب راس ساعت سه، زنگش به صدا در میآمد و خانوادهای را از خواب بیدار میکرد. آنها از من خواستند زنگش را برای همیشه قطع کنم.»
«من ساعت را باز کردم. به تمام آن چرخدندههای کوچک، فنرهای ظریف و آونگهای درخشان نگاه کردم. من میتوانستم با یک انبردست، چکش زنگ را برای همیشه از کار بیندازم. این کار سادهای بود. اما این کار، مثل قطع کردن صدای کسی است که میخواهد چیزی بگوید.»
«در عوض، من ساعتها کنارش نشستم. فقط تماشا کردم. دیدم که یک چرخدنده کوچک، فقط یک چرخدنده، به خاطر غباری که طی سالها رویش نشسته بود، کمی سفت شده بود. این سفتی باعث میشد که در یک نقطه خاص از چرخش، یک فشار کوچک و ناخواسته به اهرم زنگ بیاورد. او قصد نداشت زنگ بزند، اما عادت قدیمی و آن گرد و غبار کوچک، او را مجبور به این کار میکرد.»
«من آن چرخدنده را بیرون آوردم. با یک پارچه نرم و کمی روغن مخصوص، آن را به آرامی تمیز کردم. نه با فشار، نه با خشونت. فقط با دقت و احترام. آن گرد و غبار، آن خاطره سفت شده، به راحتی پاک شد. بعد چرخدنده را سر جایش گذاشتم.»
«ساعت را دوباره کوک کردم. آن شب، و شبهای بعد، ساعت سه بامداد در سکوت گذشت. ساعت هنوز میتوانست زنگ بزند. قدرتش را از دست نداده بود. اما حالا، او فقط زمانی زنگ میزد که صاحبش از او بخواهد. او دیگر برده یک عادت قدیمی نبود. او دوباره ارباب زمان خودش شده بود.»
استاد آموس به مرد نگاه کرد و با صدایی آرام که مثل تیک تاک یک ساعت بینقص بود، گفت: «گاهی، برای شروعی دوباره، نیازی به شکستن و دور انداختن نیست. گاهی فقط باید با دقت نگاه کرد، آن گرد و غبار کوچک را پیدا کرد، آن را با مهربانی پاک کرد و به چرخدندهها اجازه داد تا ریتم طبیعی و اصلی خودشان را دوباره پیدا کنند. آن وقت، زمان دوباره از نو کوک میشود.»
دکتر ارباسی
پیامهای پنهان برای ذهن ناخودآگاه:
- الگوی تکراری: “تق” اضافه در ساعت جیبی و زنگ ساعت سه بامداد. اینها مستقیم، اما بیخطر هستند.
- مشکل به عنوان یک “عادت”: اریکسون مشکل را به عنوان یک دشمن نمیدید، بلکه یک الگوی آموخته شده میدانست.
- راه حل اول (تغییر محیط): یک راه حل ساده و غیرمستقیم. تغییر محیط به سیستم اجازه میدهد خودش را دوباره تنظیم کند. این یک پیشنهاد آسان و بدون مقاومت است.
- راه حل دوم (کار عمیق): پیدا کردن علت ریشهای (چرخدنده غبار گرفته/خاطره سفت شده).
- فرآیند درمان: مشاهده دقیق، عدم قضاوت، تمیز کردن با مهربانی و احترام (به جای حذف یا شکستن).
- توانمندسازی: ساعت قدرت زنگ زدن را از دست نمیدهد، بلکه کنترل آن را به دست میآورد. این به بیمار میگوید که او منابع خود را حفظ خواهد کرد، فقط به شکلی سازندهتر از آنها استفاده میکند.
- نتیجه: یافتن “ریتم طبیعی و اصلی” و تبدیل شدن به “ارباب زمان خود”. این یک شروع دوباره و قدرتمند است.
آخرین دیدگاهها